۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

پسر معصومم گفت: درد شكنجه بر بدن خودم، قابل تحمل بود اما ديدن آن پيرمرد خونين، نه...!

زنده یاد احمد نجاتی که در 24خرداد ماه سال 88 در جریان حوادث پس از انتخابات ریاست جمهوری دستگیر شده، و پس از ضرب و شتم و آسیب دیدن کلیه هایش جان خود را از دست می دهد.

مادر او از بی پاسخ ماندن شکایت و پیگیری هایش گفته و بر این باور است که اگر با هم باشیم و متحد شویم و یکصدا فریاد بزنیم پیروزی با ماست و آنها از صدای بلند ما می ترسند. او با تردید می گوید نمی دانم این را بگویم یا نه، اما اینقدر قلبم شکسته و دلم سوخته که گاهی اوقات می خواهم کسی که این بلا را سر فرزند من آورده است، همین بلا سر خودش بیاید.

متن گفتگو با منزلت محمدی مادر احمد نجاتی را با هم می خوانیم:

خانم نجاتی در ابتدا بفرمایید بعد از یکسال و چند ماه که از درگذشت فرزندتان می گذرد شکایت و پیگیری قضایی شما به کجا رسیده است؟

هیچی، پرونده همینطور به شکل راکد است.


آیا غیر از خانم ستوده که پرونده فرزندتان را در دست داشتند و الان در زندان هستند وکلای دیگری این پرونده را دنبال می کنند؟

ما سه وکیل داشتیم، دو تا از وکلا که کاری از دستشان بر نمی آید و دستشان از همه جا کوتاه است و برای پیگیری که مراجعه می کردند به آنها می گفتند که شما کاسه داغتر از آش هستید؟ خودشان چرا شکایت نمی کنند. خانم ستوده هم که بنده خدا الان در حبس است، حتی زمان بازداشت پرونده پسرم در کیفشان بود و الان مظلومانه در زندان هستند.


چرا شکایت را دنبال نمی کنید؟

شکایتم را برده ام پیش خدا، چون خیلی ها که شکایت کرده اند پاسخی نگرفته اند، من هم شکایتم را پیش خدا برده ام و خود او به فریاد ما خواهد رسید و می دانم پاسخ شکایتم را به زودی خواهد داد. وقتی هم که دیدم وکلا که به قوانین آشنا هستند از دستگاه قضایی پاسخی نمی گیرند و به زندان می افتند، صلاح دیدم به خدا واگذار کنم اما از خون پسرم نمی گذرم. وقتی پزشک قانونی بعد از هشت ماه به ما جواب بدهد آن هم با داد و بیداد شوهرم ، آن هم یک جواب بی سر و ته ، انتظار دارید قاضی طرف ما را بگیرد و به حق رای بدهد؟


پزشک قانونی علت فوت احمد را چه اعلام کرده بود؟

پسرم بر اثر از کار افتادن کلیه هایش پس از ضرب و شتم زیاد فوت کرد اما پزشک قانونی گفته بود علت مرگ نامعلوم است و از سر خودشان باز کردند. پیش قاضی هم می رفتم همین حرفها را می زدند .


چطور از بازداشت احمد باخبر شدید؟

دو روز بعد از انتخابات ریاست جمهوری هشتاد و هشت احمد را دستگیر کردند، ما هم اصلا نمی دانستیم بازداشت شده و همه جا را می گشتیم، تا اینکه دو تا مامور آمدند منزل و شروع کردند به بازرسی و آن زمان بود که ما متوجه شدیم که احمد را دستگیر کرده اند. من به دو ماموری که آمده بودند گفتم آخر اتهام او چیست؟ گفتند دم بیمارستان بوعلی اعلامیه پخش می کرده است در حالیکه نزدیک منزل ما یک دانشگاه است که گویا بچه ها اعلامیه پخش می کردند ، احمد هم یکی از اعلامیه ها را برداشته و شروع کرده به خواندن که یکدفعه می ریزند و او را همراه عده ی زیادی دستگیر می کنند و می برند.


از آنها نپرسیدید احمد در کجا نگهداری می شود؟

چرا ، اما می گفتند "حالا بماند" و بعد از سه روز تماس گرفتند و گفتند وثیقه بیاورید تا آزاد شود. بعد فهمیدیم نه روز در یک جایی که گویا کهریزک بوده نگهداری شده و بعد به اوین منتقلش کرده اند. بعد از سه روز که در اوین بود ، به ما برای گذاشتن وثیقه زنگ زدند.


بعد از آزادی احمد تعریف نکرد که کجا بوده و چه برخوردی با او داشته اند؟

طفلکی فقط می خندید و می گفت که جایتان خالی بود، اینقدر کتک خوردم. بچه خیلی ساکتی بود.


آنجایی که آنها نگهداری می شدند چه شرایطی داشت، شبیه به زندان یا بازداشتگاه بود؟

احمد به من گفت اول به کلانتری صد و بیست و هشت تهران او را برده اند و از آنجا به یکجای دیگر منتقل کرده اند و چشمشان را بسته اند و نمی دانسته اند به کجا منتقلش می کنند.

او تعریف کرد ما را به یک جایی بردند و از صبح می آمدند ما را کتک می زدند تا بعد از ظهر. بعد از ظهر یک تکه نان بربری و یک سیب زمینی به آنها می داده اند (مشخصاتی که احمد تعریف می کرد را به بچه ها دادم ، می گفتند به احتمال زیاد همان کهریزک بوده است).

احمد می گفت در آنجا جلویش سی دی می گذاشتند تا ببیند او در میان تظاهرات کنندگان هست یا نه، بعد که می دیدند نیست او را کتک می زدند و می گفتند دوربین می آوریم و تو بگو که مثلا شیشه ی این بانک را شکسته ای ، بعد ما تو را آزاد می کنیم تا بروی پیش خانواده ات.

خدا را شکر که احمد توانست این کتکها و فشارها را تحمل کند و دروغ نگفت. چون خیلی ها برای اینکه از این شکنجه ها راحت شوند قبول کردند دروغ بگویند و به دروغ هرآنچه آنان می خواستند می گفتند ، احمد را هم که مقاومت می کرد و دکترهای خودشان گویا فهمیدند که حالش بد است آزادش کردند.


غیر از ضرب و شتم جور دیگری تحت فشارش قرار می دادند؟

احمد می گفت یک پیرمردی را جلوی ما آوردند و اینقدر با باتوم او را زدند که از سر و صورتش خون جاری شد، طفلک احمد می گفت تمام کتکهایی که به من می زدند می توانستم دردش را تحمل کنم اما از نظر روحی وقتی آن پیرمرد را می دیدم به هم می ریختم و زجر می کشیدم و نمی توانستم ببینم اینطور وحشیانه یک پیرمرد را می زدند. شبها هم ده - پانزده نفر را توی یک قفسهایی می انداختند و اینقدر جا کم بود که احمد می گفت ایستاده می خوابیدیم. ظلم کردند، واقعا ظلم کردند... من می دانم جواب پس خواهند داد. من اهل نفرین نیستم ، اما چنان جگرم سوخته که فقط به خدا واگذار کردم تا تقاص پس دهند.


بعد از آزادی وضعیت روحی اش چطور بود؟

به آنها گفته بودند بیرون که رفتید مواظب حرف زدنتان باشید ، ما دنبالتان هستیم. خود احمد می گفت انگار کسی دنبالم می کند و هر جا می روم یکی سایه به سایه دنبالم می آید.


چند روز بعد از آزادی کلیه هایش درد گرفت؟

بعد از آزادی مدام درد داشت اما می گفت خوب می شود. بعد دوباره مثل بار اول خانه نیامد و ما شروع کردیم دنبالش گشتن. اول فکر کردم دوباره دستگیرش کرده اند، چون مدام می گفت یکی سایه به سایه دنبالم است. به اوین و همه جا مراجعه کردم. تا اینکه بعد از نه روز از بیمارستان لقمان زنگ زدند که بیایید پسرتان را شناسایی کنید . نه روز در کما بود و بعد از اینکه به هوش آمده شماره تلفن خانه را می نویسد و آنها به ما زنگ می زنند.


متوجه نشدید قبل از انتقال به بیمارستان چه اتفاقی برایش افتاده است؟

نمی دانم یا دوباره خودشان کاریش کرده بودند یا اینکه کلیه هایش درد داشته و به کما رفته . واقعا نمی دانم در آن روز چه اتفاقی افتاده اما با توجه به این که دو تا بیمارستان بوعلی و امام حسین کنار منزل ماست اما او را به بیمارستان لقمان منتقل کرده بودند! بعد از چند روز کما در بیمارستان حالش خوب می شود تا جاییکه ما فکر کردیم فردا از سی سی یو به بخش منتقلش می کنند، اما بعد به کما رفت و تمام کرد. از خودش هم فرصت نبود بپرسیم.

بچه از ذوقش که ما را دیده بود مدام از ما تشکر می کرد و ملاقاتهای ما هم دو دقیقه به دو دقیقه بود و فرصت نبود که حرفی بزنیم و اصلا فکر نمی کردیم اینجوری تمام شود. شب نیمه ی شعبان زنگ می زنند و خبر می دهند که احمد تمام کرده است.


گفته بودید که از صدا و سیما شروع به دروغ پراکنی کرده و مرگ احمد را انکار کرده بودند در این مورد صحبت کنید؟

حدود دو هفته بعد از فوت احمد بود که دوستان و آشنایان زنگ زدند که اخبار بیست و سه کانال دو را ببینید، احمد را نشان می دهند. دیدیم که قبر پسر دیگرم را که ده سال پیش فوت کرده را نشان می دهند، مهدی پسر دیگرم بود که بر اثر بیماری سالها پیش فوت کرده بود و او را در قبر دو طبقه خاک کردیم و احمد را در طبقه دیگر آن به خاک سپردیم.

بعد اینها شبانه رفته بودند و با دوربین سنگ قبر مهدی را نشان می دادند و می گفتند ببینید مردم، این خانواده دروغگو هستند، پسرشان ده سال پیش فوت شده نه الان ، بعد دوربین را می بردند روی پلاکارد کوچکی که بالای قبر گذاشته بودند و نام احمد رویش نوشته شده بود، بعد هم گفتند که احمد زنگ زده و گفته من بیمارستان بودم و الان حالم خوب است، نمی دانم چرا پدر و مادرم دروغ می گویند . خلاصه هنوز در شوک از دست دادن فرزندمان بودیم که با این دروغها آتشی دیگر به جانمان زدند، این در حالی است که از دوستان و آشنایان در غسالخانه از جنازه احمد عکس انداخته اند.


رفتید از طریق پرسنلی که در بیمارستان جنازه احمد را دیده اند پیگیری کنید تا شهادت دهند؟

دو تا از وکیلها به بیمارستان رفتند اما هیچ یک از پرسنل پاسخ ندادند و می ترسیدند فقط روز شنبه که بهشت زهرا بودیم تا جنازه را تحویل بگیریم ، آقای نجاتی را پای تلفن خواستند، همسرم رفت و خانمی با تلفن به او گفته بود "من یکی از دکترهای کلیه پسرتان هستم، شما حواستان باشد که پسرتان بر اثر ضربه هایی که به کلیه اش خورده فوت کرده و ما نتوانستیم کاری برای او انجام دهیم ، شما حتما پیگیر باشید." آن زمان چون می خواستیم جنازه را تحویل بگیریم و پسرم را دفن کنیم شکایت نکردیم. بعد از برگزاری مراسم شکایت کردیم .

حتی به حدی روی ما فشار بود که دو سه هفته همسرم می رفت بالای قبر می ایستاد و می گفت اینها که اینجور برای ما فیلم درست می کنند حتما جسد را از قبر در می آورند و سر به نیست می کنند. من که الان می دانم جای پسر بی گناهم در آن دنیا خوب است، اما از خونش نخواهم گذشت.


از ویژگیها و خصوصیات احمد بگویید.

احمد متعلق به خودش نبود، وقتی یک فقیری را می دید خدا شاهد است و به ارواح خاک خودش ، غذای خودش را برمی داشت و می برد به او می داد برای همین هم تا ته جگرم می سوزد (بغض این مادر دلشکسته در اینجا می شکند و بعد از چند دقیقه ای گریه و سکوت ادامه می دهد) بعد از اینکه آزاد شد، از اینکه خودش را وحشیانه می زدند ناراحت نبود ، اما کتک زدن آن پیرمرد یک لحظه از ذهنش پاک نمی شد و می گفت سخت ترین شکنجه برای او همان لحظه ای بوده که آن پیرمرد بی گناه را جلوی چشم آنها با باتوم می زدند... همیشه می گفتند خدا گل چین است ، حالا معنایش را می فهمم.

نمی دانم این را بگویم یا نه ، اما اینقدر قلبم شکسته و دلم سوخته که گاهی اوقات می خواهم کسی که این بلا را سر فرزند من آورد ، همین بلا سر خودش بیاید.


فرزند شما دو روز پس از انتخابات ریاست جمهوری هشتاد و هشت که مردم به نتایج آن معترض بودند و رای واقعی خود را می خواستند بازداشت و این اتفاقات برای او گذشت ، الان که نزدیک انتخابات دیگری هستیم چه حسی دارید؟

همه جا احمد را به یاد من می آورد ، مسلم است که انتخابات هم او را به یادم می آورد.


بعنوان مادر یکی از شهدای جنبش سبز آیا در انتخابات شرکت خواهید کرد؟

تا ببینیم چه شرایطی باشد، اگرچه آنها به ما اهمیتی نمی دهند، اما اگر شرایط انتخابات آزاد و سالم باشد و نه مثل آن سال که این حوادث پیش آمد حتما شرکت می کنم. حالا باید منتظر باشیم و ببینیم شرایط آن فراهم می شود یا نه؟


با مردم سخنی ندارید؟

دعا کنید خون این عزیزان پایمال نشود و همه زندانیان آزاد شوند. اولش من خیلی می ترسیدم و به خاطر همین آنچه بر سر احمد و ما آمد را نمی گفتم، بیشتر ترسم هم برای دو فرزند دیگرم بود. تهدیدمان هم می کردند که صحبت و مصاحبه نکنیم.


چه شد که به این نتیجه رسیدید که باید دردتان را فریاد بزنید و از ظلمی که به شما رفته سخن بگویید؟

وقتی رفتم میان دیگر خانواده های آسیب دیده ، آنها می گفتند باید با هم باشیم و آنها از صدای بلند ما می ترسند، باید با هم متحد شویم تا صدایمان را بلندتر به گوش همه برسانیم. همان شد که ترسم ریخت و شیر شدم و پیش خودم گفتم نهایتش این است که من را هم بگیرند و همین بلا را سرم بیاورند ، به احمدم می پیوندم. "تازه فهمیدم که اگر با هم باشیم و متحد شویم و یکصدا فریاد بزنیم پیروزی با ماست." بچه های دیگرم را هم به خدا سپردم ، دیگر از خدا بالاتر که کسی نیست ، خدا خودش پشت و پناه آنها باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر